یا مثلا گونتر گراس برنده نوبل که تازه یکی از آن نویسندههایی است که اگر ایرانی بود مدال «هنرمند متعهد» بر سینه داشت. هیچ دستک و دنبکی دور او راه نیافتاده است. عکس از او هست٬ اما کسی عکس او را مثل عکس مرحوم گلشیری یا شاملو (به جای تمثال حضرت علی علیهسلام) به دیوار اتاقش نمیزند. نه او پیشکسوت دارد و نه خود پیشکسوت فرد دیگری است. «صنایع ادبی» مدرن با گارگاه آهنگری یا نعلبندی سنتی فرق میکند. هوادار و فدایی و طرفدار و بادیگارد هم ندارد. توی خیابان هم که قدم میزند٬ به او هجوم نمیآورند که به او دست بزنند٬ از او امضا بگیرند یا دست درگردن او عکس یادگاری بیاندازند. عدهای آثار او را میپسندند و عدهی دیگری نمیپسندند. یک رابطهی فکری برقرار است (یا نیست). به همین خاطر اگر دونفر با عقاید کاملا متضاد در مورد آثار گراس به هم بربخورند٬ قبل از هرچیز حس کنجکاوی آنها نسبت به یکدیگر تحریک میشود. یکی از خود میپرسد٬ او چطور فکر میکند که علاقهای به این آثار ندارد؟ و دیگری: او چطور فکر میکند که به این آثار علاقه دارد؟ از هم «دل»گیر نمیشوند٬ فحش نمیدهند و همدیگر را کتک نمیزنند.
ناسزاگوییهای شخص عباس معروفی به قول یکی از دوستان طبیعی است. از نقد و خردهگیری برآشفته است. مسئله مستقیما به او مربوط است (تازه من به آثار ادبی او کاری نداشتهام). اما اینکه عدهای از "دوستداران ادبیات" با پشتکاری باورنکردنی تقریبا هر روز در پیامگیر ۴دیواری کامنتهای رکیک بنویسند٬ جالب است. چرا اینطور است؟
«فردیت مثل دوچیزی است که همدیگر را کامل میکنند»! این حرف غریب از آیدا سرکیسیان است که بایستی در آن تجدید نظر کرد: فردیت گلهای است که همدیگر را کامل میکنند.
*
روابط خونی و عاطفی در جماعتها و جوامع سنتی اهمیت ویژهای دارد. این جماعتها بخشی از انسجام درونی و استحکام خود را مدیون همین روابط هستند. اینکه آدمهایی کاملا غریبه با هم٬ در خیابان یکدیگر را «برادر» یا «خواهر» خطاب میکنند٬ یا شاعران و روشنفکران برای بیان ارتباط "معنوی" بین خود استعارهی پدرفرزندی (شاملو/اخوان لنگرودی) و رابطهی «پدر/بچههام» (معروفی/ نویسندگان جوان) را به کار میبرند یک پیام واحد دارد: رابطه ما با هم شبیه به رابطهی خونی٬ نزدیک٬ عاطفی و محکم است. یاد آنتونی آرتو افتادم. آرتو از مادر تنی خود به عنوان «زنی که ادعا میکند مادر من است» یاد میکرد. شاعر ما پدری یا فرزندی غریبهای را میپذیرد و دیگری هواداران و مخاطبان خود را «بچههام» مینامد. روشن است که رابطهی پدر و بچه میتواند رابطهای آکنده از محبت و برای هردوطرف رضایتمندانه باشد. اما وقتی این رابطه به صورت استعاره زبانی خود را به رابطهی اجتماعی تحمیل میکند (و رابطهی نویسنده و مخاطب یک چنین رابطهای است) اشکالاتی دارد. البته نه برای همه٬ بلکه برای کسانی که خواهان هرچه مسطحتر شدن هیرارشی قدرت در جامعه هستند. زیرا ایجاد ایننوع رابطه روحیهای را پرورش میدهد که پذیرندهی مناسبات بالاپایینی است و نهایتا به تقویت هیرارشی قدرت اجتماعی میانجامد. رابطهی عاطفی بین پدر و بچه نمیگذارد دومی عیبهای اولی را ببیند٬ و وجود عنصر قدرت امکان سرپیچی و اعتراض دومی را بسیار محدود میکند. یک چنین مناسباتی در عرصهی اجتماع و در روابط فکری اختلالزا است. حکم بچهها در خانواده مانند حکم اقشار ضعیف است در اجتماع. جای هردوگروه در قائدهی هرم قدرت است. نویسندهی مدرن باید تلاش کند بچهها بزرگ شوند٬ ارتباطهای عاطفی زبان و چشم آنها را نبندد و مانع استقلال رأی و فکر آنها نگردد. دلیلی ندارد که نویسنده برای حرفزدن با مخاطبان جوان بر جایگاه پدری آنها تکیه کند. جایگاه پدری در این میان به چهکار میآید؟ برای زندگی در مناسبات اجتماعی بهتر باید کوشید کسانی که تا به حال در موضع ضعف و «حرفگوشکن» بودهاند زبان دربیاورند. تجدد و مدرنیت یعنی زباندرآوردن حرفگوشکنها. (شخصی به نام امید در «حضورخلوت انس» برای معروفی کامنتی گذاشته است که آن را با این عبارت به پایان میبرد: «باز هم زبانم بند آمد وقتی خواستم با شما حرف بزنم». یکی دیگر مینویسد: «شما سرور ما هستین و از استاد و معلم و دوست بسیار بسیار بسیار عزیزترین. پاینده باشید و ما زیر سایه ی شما. به امید روزی که در ایران دور هم جمع بشیم و سرزمین ما از این جور آدم ها پاک باشه. همیشه دوستدار و شاگردتون. مرسده).
*
رابطهی فکری آدم را به چندوچون در واقعیتها وامیدارد٬ درحالی که رابطهی عاطفی چشم را به جنبههایی از واقعیت میبندد. انتقاد به کسی که مورد محبت ما است مشکل است. اینکه جویندگان و صاحبان قدرت همیشه کوشش میکردهاند با جایگرفتن در دل زیردستان و جلب محبت آنها دهان آنها را ببندد و چشمهای آنها را از دیدن عیبها و کمبودها منحرف کنند٬ پدیدهی آشنایی است. آنها همیشه میدانستهاند و تا به امروز میدانند که «ایمان را سختتر از دانش میتوان متزلزل ساخت و عشق به اندازه حس احترام دستخوش تغییر نیست ... کسی که میخواهد طیف وسیعی از مردم را در جانب خود داشته باشد، بایستی که کلیدی را که دروازه قلب آنان را میگشاید، بشناسد».
شاملو یکبار در یک سخنرانی گفته بود «در دیار ما، خلق از دیرباز شاعران را به چشم پیمبران نگریستهاند، ... و از آنان چشم انتظار معجزه بودهاند». این سخن پیش از انقلاب صدق نمیکرد٬ آن موقع که شاملو آن را به زبان آورد صدق نمیکرد و امروز که نقابها به کنار رفته است٬ دیگر اصلا صدق نمیکند. غیر از عدهای از صاحبان اذهان ساده هیچکس تصور نمیکرد و امروز هم تصور نمیکند که اشخاصی که گاه فاقد فضیلتهای مردمان عادی هستند و خود گرفتار هزار مشکل انسانی و بسی انسانی٬ معجزه کنند و در کسوت ناجی جامعهی ما را از بند استبداد و چیزهای بد دیگر نجات دهند. تصویر شاعر و نویسنده در ایران به عنوان رهبر و ناجی آمیختهی است از خیالات عدهای آدم خوشخیال٬ بیفکر وبیچاره در یک طرف٬ و اوهام خودپسندانه و قدرتگرایانه خود حضرات در طرف دیگر. همین توهم شگفتانگیز است که شاعر و نویسنده ما را وامیدارد همانند رهبران سیاسی «کلید دروازه قلب» مردم را بجویند. حتی کانون نویسندگان به عنوان مجموعه تشکیلاتی اهل قلم دوست دارد به جای ایجاد ارتباط فکری با «مردم» محبت آنها را جلب کند و در «دل» آنها قرارگیرد. هدف «مهرورزی» دولتی هم همین است. ابراز عشق معروفی (پدرمهربان) به مردم نیز («تا مردمت را دوست نداشته باشی٬ کتابت را نمیخوانند») در چهارچوب تاکتیک «فتحقلوب» قابل فهم است. «حضور خلوت انس» چه جور جایی است؟ جایی برای تبادل افکار؟ نه. جایی برای دلدادن و قلوهگرفتن.
- آقا تمام این بیچارگی فرهنگیسیاسیاقتصادیاجتماعی ما همش نتیجهی همین عشقه!
*
عشق به «مردمت» معروفی و «مهرورزی» دولتی به یک اندازه جعلی هستند. مرگ یک وبلاگنویس در زندان بطالت مهرورزی را آشکار میکند. واقعیت این «مهرورزی» را نابودی زندگی زهرا بنییعقوب آفتابی میکند٬ زیرا بررسی و تأمل در مورد زهرا بنییعقوب یا به زیان عدهای از خودیها تمام میشود یا نظام «امربهمعروفنهیازمنکر»ی را زیر سؤال میبرد که به عنوان ابزار سلامت اخلاقی معرفی میشود اما آدم میکشد. این «مهر» شرطی است٬ مبتنی بر ارزش نیست٬ معیار آن «تعلق به خودیها» است. «عشق به مردمت» معروفی هم از همین کلیشه پیروی میکند. عضویت در کلوپ «مردمت» معروفی نیز دارای شرط است. مثلا مانی ب (چون گفته است آقا با نویسندههای جوان از موضع پدر حرف نزنید٬ چون گفته است٬ آقا به محض تولد بچه نمیشود برای او داستان هابیل و قابیل را گفت و نظیر اینها) حائز این شرط نیست. ناصر غیاثی در پیامگیر این پست دلیل اخراج خود از کلوپ «مردمت» معروفی را توضیح میدهد. پیشترها معروفی او را به مناسبت انتشار «تاکسینوشتها» دعوت کرده است٬ از او تمجید کرده است٬ برایاش برنامه گذاشته است. از کتاب او تعریف کرده و او را «همکار» نامیده است. اما همین «همکار» وقتی که یکی از نوشتههای او را نقد میکند مورد تحقیر او قرارمیگیرد. مینویسد: «یا آن یکی که دست از خاطرات مسافرهاش کشیده و شده غلط گیر نوشته های این و آن، اسمش را هم می گذارد نقد». اینجا هم معیاری جز میل معروفی موجود نیست. معروفی شرط ورود به کلوپ عشق را برحسب خوشآمد خود هر بار از نو تعریف میکند.
*
یکی دو سال پیش یک روز در پارکی نشسته بودم. دو خانم مسن که سگهای خود را برای گردش آورده بودند٬ روی نیمکت کناری نشسته بودند. لباسهای مرتب و "اشرافی" یکی از آنها٬ همینطور سگ تمیز و سلمانیرفتهاش حاکی از این بود که سرووضع مالی او بسیار خوب است. سگ حرفگوشکنی داشت که منگولههای زیبایی از گوش او آویخته بود. دستورات او را طوری اجرا میکرد که انگار زبان میفهمد. برعکس سگ خانم دیگر که بازیگوش و ژولیدهپولیده بود و به حرف صاحبش که دایما با عصبانیت سر او داد می زد که فورا از توی باغچه بیاید بیرون٬ هیچ گوش نمیکرد. کمی خجل از اینکه سگاش روی گلهای تازه کاشتهشده غلت زده است٬ سرخود را تکان داد و رو به زن دیگر که سگ مؤدباش مانند مجسمهای فاخر کنار نیمکت نشسته بود گلایهکنان گفت: «چهکنم؟! همه راهها را امتحان کردهام! هر کاری میکنم به حرفم گوش نمیکند»!
زن اشرافی که از آسیبی که به باغچه رسیده بود دلخور به نظر میرسید و صدای داد و بیداد خشن زن دیگر با سگ وحشیاش ظاهرا اعصاباش را آزرده بود٬ به آهستگی کمی٬ فقط کمی صورتش را به سوی او چرخاند و با لحن سردی پاسخ داد: !Probieren sie es mal mit der Liebe (یک بار هم [راه] عشق را امتحان کنید).
*
یارگیری مرحله پیش از «یارکشی» است. این یارکشی را میبایستی مانند نوعی لشگرکشی بدوی فهمید. تصادم در جامعهای که به دو جبههی خوب و بد تقسیم شده است مانند یک «رخداد از قبل برنامهریزی شده» است. در بینش سیاهوسفید تأمل٬ تبادل افکار٬ گفتگو و اقناع اتلاف وقت است. شاید مانند من اینجا و آنجا مقالاتی در باره عملگرایی روشنفکران دوران پیش از انقلاب و کراهت آنها از تفکر خوانده باشید. تصور حاکم این بود که همه مشکلات از این نشأت میگیرد که «آنها» در مسند قدرت هستد و راه حل معضلات عدیدهی اجتماعی این است که «ما» قدرت را در دست داشته باشیم. در چنین مناسباتی تمام نیرو باید صرف جذب «طیف وسیعی از مردم» و آمادهسازی خود برای تصادمی که دیریازود خواهد رسید٬ یا به عبارت دیگر٬ صرف امر «یارگیری» شود. و «یار» را معمولا با دل می گیرند٬ نه با فکر.
یکی از خصوصیتهای این نوع «یار» این است که سؤال نداشته باشد. و در بهترین حالت مانند سگ بیچونوچرا وفادار باشد. زیرا سؤال باعث ایجاد تشتت و شکاف در صف «ما» و نهایتا به صرف «آنها» میشود. در صورتی که وفاداری بیچونوچرا به قدرت «ما» استحکام میبخشد. آن نقل قول بالا در باره بدستآوردن کلید دروازهی قلب مردم٬ از آدولف هیتلر است که علاقه و ایمان را به درستی ابزاری کارا و مناسب جهت ایجاد وفاداری تزلزلناپذیر در میان پیروان میدانست. به درستی٬ زیرا تربیت پیروان وفادار از طریق تعامل فکری سالم ممکن نیست. این کار با ذات فکر که منطبق بر فکر دیگری نیست نمیخواند. اما از طریق ارتباط عاطفی و "همدلی" که مانع دید انتقادی میشود میسر است. و معروفی در این امر توفیقی نسبی داشته است (در «حضور خلوت انس» دیدم شخصی به نام مهرداد کامنت خود برای عباس معروفی را با عنوان «سرباز کوچک شما» امضا کرده است).
*
«سگ را به کسی کیش دادن» فعلی بود که در شهر ما «فرماندادن به سگ برای حمله به کسی» معنی میداد. در فرهنگ سخن انوری در همین معنی از جلال آلاحمد نمونهای ذکر شده است. وفاداری سگ به صاحب خود از روی فکر و اخلاق نیست. صاحب او در همهحال حق دارد. وقتی کیش میدهد مهم نیست شخصی که باید به وی حمله شود چهکار کرده است. انگشت صاحب او که به سمت آن شخص دراز شده است٬ برای تشخیص دشمن کافی است. از این نظر رفتار "دوستداران ادبیات" مدافع معروفی شباهت زیادی به رفتار سگها دارد. برای آنها مهم نیست که سخن بر سر چیست. یکی نوشتههای مرا «توهین به ادبیات مترقی» مینامد. دیگری از توانایی ادبی معروفی دفاع میکند٬ یکی دیگر مرا فاقد توانایی نقد ادبی میداند. برای من جالب است که برای اینها اصلا مهم نیست که من چه نوشتهام. ندیدهاند که در نوشتهها هیچ چیزی که کاری به ادبیات مترقی یا توانایی ادبی معروفی داشته باشد٬ وجود ندارد و من آثار او را نقد ادبی نکردهام. تنها چون انگشت اتهام و فحاشی صاحب آنها٬ آنها را به من کیش داده است حمله میکنند. برای آنها نقد برخی گفتهها و رفتارهای معروفی از سوی من توهین به ادبیات مترقی است. برای آنها اشاره من به سخنان بیربط معروفی در رابطه با جنبش زنان تلاش خصمانهای است علیه سمفونی مردگان! اینها به دروغ خود را دوستدار ادبیات مینامند. آنها دوستداران معروفی هستند. خود معروفی که در هر فرصتی با ردای مبارزسیاسی علیه جمهوری اسلامی ظاهر میشود و از سابقهی مبارزاتی خود حرف میزند همهی نوشتهها را در چهارچوب توطئهای معرفی میکند که جمهوری اسلامی برای او ریخته است. (امروز ناگهان احساس کردم که برای نسبت دادن چنین تهمتی و بیتوجهی به تخریبی که یک چنین رفتاری ایجاد میکند آدم باید یا به شدت عصبانی باشد یا به شدت بیوجدان).
فکر میکنم یکی از اشکالات معروفی این است که دیر رسیده است و زمان سریعتر از او حرکت میکند. آخرین ورق «شاه دل» در این بازی شاملو بود که برخی از سخنان او امروز کاریکاتور به نظر میرسد٬ سخنان معروفی کاریکاتور سخنان شاملو هم نیست. دستها رو شده است و هر روز از شمار کسانی که به ردای کهنهی نویسندهی متعهد مبارز اقتدا میکنند کاسته میشود. «حضور خلوت انس» به خانقاه فرقهای کوچک و عجیب تبدیل شده است که آدم را یاد حیاط کاخ ریاستجمهوری ژنرال مارکز میاندازد که در آن افلیجها در میان بوتههای گل سرخ انتظار او را میکشیدند که از دست او نمک شفا دریافت کنند. یکی از آنها در پیامگیر معروفی مینویسد: «هنر زندگی كردن به هركسی ارزانی نمیشود؛ شما همیشه استاد نسل گذشته؛ امروز و آینده ایران عزیز هستید چون برگزیده شده اید تا حقایق را به گوش ابلهان برسانید. حقیقت با شماست». ادامه دارد.
در فهم رفتار معروفی ۱ در فهم رفتار معروفی۲ در فهم رفتار معروفی۳
پ.ن.