یه درخت این‌جا توی مسیری که راه‌میرم هست که نمی‌دونم اسمش چیه٬ ولی میشناسمش. توی تابستون٬ زمستون و پاییز شکل درختای دیگه‌س. هیچ فرقی نمی‌کنه. اما وقتی بهار میشه پر از گل میشه. وقتی می‌گم «پر از گل» می‌خوام یه چیزی رو از طریق جمله بگم٬ که نمیشه از طریق جمله گفت. پر از گل میشه یعنی فضای اطرافش یه طوری نورانی میشه ... یه عطر ملایمی مثل یه مه رقیق همه‌جا رو می‌گیره. ...

دیروز که از کنارش رد می‌شدم٬ یعنی وقتی دیگه دویست‌سی‌صدمتر ازش رد شده بودم و هنوز عطرشو از دور حس می‌کردم یه ماشین از کنارم گذشت که موتورش خوب کار نمی‌کرد. یه‌کم دود می‌داد. یادم نیست داشتم به چی فکر می‌کردم٬ چون این مخلوط بوی عطر و دود ماشین منو یاد بهارای تهران انداخت و در یه لحظه افکارمو بهم ریخت. یه احساسی بهم غالب شد که هم تو دلم حس‌اش می‌کردم هم باعث می‌شد توی کمرم احساس ضعف کنم٬ یه احساسی که از بس سبک و شاده آدمو به گریه میندازه. ... نه٬ از طریق جمله نمیشه. ... یه نیمکت اونجا بود. همونجا نشستم.

 

بعضیا که قدیما باهاشون تماس داشتم سفر ایران‌شونو مینداختن توی پاییز. می‌گفتند توی پاییز باید رفت ایران٬ هم هوا ملایمه٬ هم فصل میوه‌هاس (این «هوا ملایمه»رو هم به عنوان یه مقدمه آبرومندانه برا «فصل میوه‌هاس» می‌گفتند. روشون نمی‌شد بی‌مقدمه برن سر اصل مطلب). می‌گفتند: به انار فکر کن! به عصرای خنک و خربزه‌های لرزه‌آور مشهد! ولی من خودم برا ایران‌رفتن هنوزم بهارا رو بیشتر دوست دارم. یادمه دفعه اولی که بعد از فکر کنم هیفده هیژده‌سال رفتم ایران تو بهار بود. مادرم هنوز زنده بود. از پله‌های هواپیما که اومدم پایین٬ همین‌که پامو گذاشتم رو آسفالت٬ و مخلوطی از بوی دود وعطر بهاری رو تو سینه‌م کشیدم٬ احساس تهران کردم. این که می‌گم احساس تهران٬ این یه احساسیه که ... باخودم گفتم: «آره. خودشه ... همین‌جاست ... رسیدم». یادمه احساس کردم نمی‌تونم درست رو پاهام وایسم. یادمه چقدر دوست داشتم اون نزدیکیا یه صندلی بود. 


+   2009/4/24   12:9   مانی ب.  |