مسیح: یک فیگور استثنایی در تاریخ فرهنگ بشری که کلام و اعمال او به ستون‌های یک فرهنگ تبدیل شده است.  پیام‌آورعشق٬ کلمه خدا٬ کلمه‌ی به پوست و خون تبدیل شده٬ مصلوب به ناحق. حلاج: یک فیگور استثنایی در تاریخ ایران که یکی از امکانات حداکثری انسان را در فرهنگ ما نمایش می‌دهد. هردو نام به عنوان نماد دارای محتوایی بسیار فشرده هستند که در طی قرن‌ها غلظت معنایی خود را حفظ کرده‌اند. هنوز با این‌که داستان زندگی هردو را «می‌دانیم»٬ باز وقتی شرح زندگی آن‌ها را می‌خوانیم٬ حیرت می‌کنیم. حلاج پای چوبه‌ی دار به کسانی که از او هواداری می‌کنند می‌گوید٬ پاداش منکران من بیشتر از شماست٬ زیرا آن‌ها مخالفت می‌ورزند چون ایمان دارند٬ شما ارادت می‌ورزید از روی خوش‌گمانی. آن‌ها مرا نمی‌فهمند٬ شما گمان می‌کنید که مرا می‌فهمید!

چیزی در این داستان‌ها هست که آدم را می‌گیرد. این داستان‌ها سؤالاتی در ذهن طرح می‌کنند که با سؤالات روزمره متفاوت‌اند. یک چیزی در این داستان‌ها هست که در اثر خواندن آن‌ها افکار ما کمی از حالت عادی خارج می‌شوند. درست است که درجهانی افسون‌زدایی‌شده زندگی می‌کنیم که در آن بسیاری از ارزش‌ها اعتبار خود را از دست داده‌اند٬ اما هنوز حس بخصوصی برای تشخیص بعضی چیزها داریم و کاملا عقل و شعور خود را از دست نداده‌ایم! حداقل این‌که می‌دانیم در پس نام‌های یادشده دنیای بزرگی از معانی متعالی فرهنگ بشری پنهان است.

«به شما كه فكر می‌كنم آقای معروفی, عجیب یاد مسیح می‌افتم... و این آیه كه: او به سبب تقصیرهای ما كوفته گردید و به سبب گناهان ما مجروح، از زخم‌های او ما را شفاست ... وقتی حلاج را مثله كرده به سوی دار می‌برند شبلی می‌گوید: یا حلاج تصوف چیست؟ حلاج می‌گوید: كمترینش این است كه می‌بینی. شبلی می‌گوید بلندترش چیست؟ حلاج جواب می‌دهد: تو را بدان راه نیست... ای عباس ای یار ای یگانه... این جماعت را چه به مقامی كه تویی»؟

شما را نمی‌دانم٬ خواننده‌ی گرامی٬ اما من وقتی با چنین حرف‌هایی مواجه می‌شوم٬ حیرت می‌کنم. اگر این حرف‌ها برای شما عادی است و از شنیدن آن متعجب نمی‌شوید٬ لطفا بگویید٬ چرا و چطور متعجب نمی‌شوید٬ بلکه به کمک شما من نیز مانند شما شوم و از حیرت بی‌هوده نجات پیدا کنم. آیا یک نوع قرص ضدحیرت ساخت ایران وجود دارد که من از آن بی‌خبرم؟

نوشته‌ی بالا از قلم یکی از حواریون عباس معروفی است٬ و منظور از «جماعت» در عبارت «این جماعت را چه به مقامی كه تویی»٬ یک وبلاگ‌نویس است که معروفی را مورد این اتهام ناروا قرار داده بود که با خرج و کمک مهاجرانی که آن زمان معاون رفسنجانی بود به آلمان پناهنده شده است.

تصور کنید چه اتقافی می‌افتد اگر مجبور باشید ساعاتی چند با گوینده‌ی سخنان بالا همراه باشید و او دایما از این «حرفا» بزند؟ اگر آدم جدی‌ای باشید دیوانه می‌شوید٬ زیرا این‌جور اشخاص اهل گفتگو٬ بحث و فکر نیستند. این را از تجربه می‌گویم. اولین چیزی که هرگونه تفاهمی را ناممکن می‌کند این است که ناگهان متوجه می‌شوید بحث بین شما و او بحث دونفره نیست. می‌بینید یک طرف بحث شما هستید و در طرف دیگر یگ گروه همفکر سه نفره متشکل از او٬ حلاج و مسیح علیه‌سلام! و این دونفر آخری معمولا وظیفه‌ی ابطال ادعاها و استدلالات شما را بر عهده دارند!

خیلی وقت پیش در نوشته‌ای در باب رفتار مرید/مرادی بین برخی از جماعت قلم‌به‌دستان٬ رفتار نویسنده‌ی عبارات یادشده را نقد کرده بودم. نقد که نه٬ نوشته بودم مقایسه‌ی عباس معروفی با مسیح و حلاج درست نیست. این شخص که با نام «بوف‌کور» می‌نوشت جدیدا از وجود نقد مذکور مطلع گشته است و در«حضور خلوت انس» چنین نوشته است:

عزیزم عباس .. چند روز پیش در چاردیواری تنگ بنده خدایی خواندم كه یكی از كامنت های شما را كه امضای بوف كور داشت به باد استهزا گرفته بود ... محض اطلاع آن چاردیواری تنگ و جمیع ملت همیشه در صحنه اعلام می كنم كه آن كامنت از « سعید دارائی » است . كه چندی با امضای بوف كور می نوشت .

و پس از این مقدمه‌ی کوتاه٬ باز از آن «حرفا» می‌زند:

برای من مسیح «كلمه» است. كلمه ای كه زاده شد. بربالید. به عشق سفارش كرد. تحت تعقیب قرار گرفت. سیلی خورد. زهر چشید. زندان رفت. تبعید شد. و از سفارشش دست نكشید. و هرگزا گله نكرد. گله ها و اشك هایش را برد به تنهایی خودش .
من حواری كلمه ام. كلمه عباس است. احمد است. صمد و نصرت و قباد و بیژن است. كلمه آلبر است. یانیس و فدریكو و ناظم است .
من حواری كلمه ام. كلمه مسیح من است. من متی . من لوقا . من پطرس . من برنابا . من سعید دارائی . من روایتم را از مسیحای خودم می نویسم كه به من عشق آموخت . نوشتن یادم داد و دفترم را روشنی بخشید .
بله جناب چاردیواری . من بیمارم . بیمار كلمه ام . عاشقم . عاشق كلمه ام . گاه به دنبال یك واژه چند روز تب می كنم . سرم گیج می رود . زمین می خورم . گاه به دنبال یك معنا تا جلجتا می روم . زیر شانه ی عیسی را می گیرم . و گاه آنقدر زیر آسمان می مانم تا باران بگیرد . باران كلمه . باران عباس . باران قباد . باران پارموك . باران مسیحان تمامی جهان .

بعضی‌ها می‌گویند در مناسبات ایرانی نقد دشوار است. در این مورد بخصوص باید گفت٬ نقد ناممکن است. می‌خواهید به این آدم "استثنایی" که به معنای واقعی کلمه به کلمه تجاوز می‌کند٬ به این آدم "متفاوت" که زیر باران عباس می‌ماند و از گشتن به دنبال واژه نه یک ساعت یا یک روز٬ بلکه چند روز تب می‌کند٬ چه بگویید؟ «آقا از این حرفا نزنید». به نظر من این بهترین چیزی است که می‌توان به او گفت. و فکر می‌کنم خود او با این "نقد" کوتاه موافق باشد٬ زیرا به‌کاربردن کلمات بیشتر تلف کردن کلمات است و او حواری کلمه است. کلمه‌ی عباس!

جالب این‌که نیایش حواری بیمار از سوی باری‌تعالی اجابت شده٬ و در پیام‌گیر وبلاگ معروفی «باران کلمه عباس» بر سر او باریدن گرفته است (کامنت۱۳). این‌ باران آلوده‌ برای فهم نحوه‌ی "تفکر" معروفی نکات زیادی دارد که بعدها به آن خواهم پرداخت. فعلا فقط به نقل آن اکتفا می‌کنم:

سعید عزیزم
برای منی که چند مجله از دست داده ام، و از کشور و مادرم محروم شده ام، اینترنت و سایت و وبلاگ یک دریچه شادی آفرین بود که همه ی ما در آن آزادانه بنویسیم و انتشار دهیم. که مثلاً گاهی شعری، داستانی، مطلبی بنویسی، ترجمه کنی، بیافرینی، و در صفحه ات بگذاری که دیگران هم بخوانند. من نیز، دیگران نیز. بعدها دیدیم که این ارزش به چشم کسانی نمی آید و قدرش را نمی شناسند که بدانند. به همین سبب گاه ناچاری سوای شعر و قصه گاهی کلمه را شلاق کنی و بتابانی بر سایه ی موهومی که هیچ شناختی جز ناسپاسی از او موجود نیست. و این کلمات به ذهنت هجوم می آورد: «در این تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار
اما نه بر دریا
به گرده ی من
به رگ های فسرده ی من
به زنده ی تو
به مرده ی من...»
و تو هم شلاق را بر می گردانی به آن سایه ی گستاخ که حتا به نام آدم ها می خندد، به نامه ی تو، به نوشته من، به این دیوار بلوری احترام آنقدر می زند تا فرو بریزدش. و اسمش را می گذارد نقد. یا آن یکی که دست از خاطرات مسافرهاش کشیده و شده غلط گیر نوشته های این و آن، اسمش را هم می گذارد نقد. باور کن این چیزها نسیه هم نیست سعید!
نمی دانم چرا هی یاد این جمله ی آیدین می افتم: «وقتی سخنرانی اش تمام شد گفتم فکر می کنی فقط خودت خری؟»
تو از مسیح حرف زده ای و می زنی، من اگر لیاقتش را داشته باشم به عنوان کوچک ترین ستایشگر آن موجود ناب، به عنوان کودک ترین شاگرد آن معلم بزرگ، مثل خودت همیشه هو کشیده ام بلکه خوابش را ببینم. حرف هاش را با خودم مرور کرده ام تا از بازار نعنا و سُداب بگریزم. اما هر چقدر هم که خودت را در پستو نگه داری، باز هم دست از سرت بر نمی دارند.
گاهی این جملات را می خوان و آرام می خوابم:
نمی دانم خطابه ی این انسان زیبا که تو بسیار دوستش داری به فریسیان یادت هست؟ بگذار برات چند خطی بنویسم. «شما ای فریسیان، بیرون پیاله و بشقاب را طاهر می سازید ولی درون شما پر از حرص و خباثت است... وای بر شما ای فریسیان که صدر کنایس و سلام در بازارها را دوست می دارید. وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا که مانند قبرهای پنهان شده اید که مردم بر آنها راه می روند و نمی دانند.»
شاید هم بد نیست شانه هات را بالا بیندازی و آرام بگذری، سعید من.
وگرنه توضیح اینکه من و تو چگونه به هم نامه می نویسیم، چه بسا در جاهای دیگر حتا جرم هم تلقی شود.

- فکر نکنم. این «حرفا» جرم نیست٬ تبه‌کاری فرهنگی است.

 

در فهم رفتار معروفی ۱

+   2009/2/13   11:58   مانی ب.  |