دیشب در کانال تلوزیون سوئیس مراسم لنگه‌کفش‌پرانی در دانشگاه تهران را دیدم. تبدیل یک عمل فردی سمبولیک به الگوی رفتاری عمومی٬ آن را به مسخره می‌کشاند٬ و به تأثیر آن در اذهان عمومی لطمه می‌زند. مس‌مدیای غرب٬ همان‌طور که حاضر بود برای جمله‌های معروف احمدی‌نژاد در باره‌ی اسرائیل میلیون‌ها دلار بپردازد٬ برای خنثی‌سازی عمل زیدی از این تئاتر مسخره‌ی لنگ‌کفش‌پرانی حداکثر استفاده را خواهد کرد. 

*

 باز هم در باره روحیه "صلح‌دوست" یک ایرانی جهان‌اولی

در یکی از پست‌های پیش لینک پستی را گذاشتم که در آن به تصور مجید زهری از دمکراسی پرداخته بودم. برای کسانی که آن را نخوانده‌اند: ماجرا از این قرار بود که مأموران پلیس آمریکا در یک نشست عمومی دانشجویی را به جرم طرح پرسش­هایی که وجاهت ریاست­جمهوری بوش را مورد سؤال قرار می­داد، به ضرب شوک ­الکتریکی از جلسه خارج کرده و به زندان بردند. در پست یادشده مقاله‌ای را از یک آمریکایی٬ از جمله آمریکایی‌هایی که نگران دمکراسی در جامعه‌ی خود هستند ترجمه کرده بودم که عمل خشونت‌آمیز مأموران پلیس را زیرپاگذاشتن قانون اساسی نامیده بود. ویدئوی این ماجرا آن روزها در وب بود و مجید زهری هم آن را دیده بود و پیش از این که شب به رختخواب برود٬ چندخطی در این باره نوشته بود: «به این دانشجویی که توی سخنرانی جان کری گرد و خاک کرده، جای این‌که شوک الکتریکی به بدنش بزنند، باید جای دیگرش فرو می‌کردند که آدم بشود و دیگر از این غلط‌ها نکند!» (+).

 این سخن شخصی است که در اثر اقامت در کانادا٬ «جهان‌اولی» شده ٬ از خشونت «جهان‌سومی»ها انتقاد می‌کند و خوی "صلح‌دوست" او از عمل خشونت‌آمیز پرت‌کردن لنگه‌کفش به سمت جرج بوش آزرده شده است. خاطرم هست در دوران شاه٬ می‌شنیدیم که یکی از شکنجه‌های مخوف سازمان امنیت وصل کردن سیم برق به اعضای بدن مبارزان زندانی بود. ساواکی‌ها به کسانی که اسلحه برداشته و قصد نابودی رژیم شاهنشاهی را داشتند٬ «فقط» شک الکتریکی می‌دادند. فروکردن لوله‌ی دستگاه شک الکتریکی به «جای دیگرش»٬ آن هم برای جوانی که فقط با صدای بلند اعتراض کرده است٬ پیشنهاد این «جهان‌اولی» ضدخشونت و طرفدار دمکراسی است.

*

بوی گند در «دیسکوزمانه»

رادیوزمانه گاه به وبلاگ‌ها لینک می‌دهد. در مورد ماجرای پرتاب کفش به جرج بوش به یک وبلاگ لینک داده است. به این وبلاگ.

 البته این تنها واکنش رادیوزمانه به رویدادی که یکی‌دو روز در صدر خبرها قرار داشت٬ نبود. حتی اگر کسی مخالف رفتار زیدی باشد٬ سخت نیست که رفتار او را به عنوان واکنش یک آدم معمولی رنج کشیده که چندین سال شاهد قتل و کشتار و تجاوز به هموطنان خود بوده است٬ بفهمد و نسبت به خردشدن استخوان‌های او توسط مأموران امنیتی دولت دست‌نشانده‌ی عراق هم‌دردی کند. اما کارکنان «دیسکوزمانه» موقعیت را برای خنداندن جوانان ایرانی در حال رقض مناسب یافته و یک مصاحبه‌ی خنده‌دار ترتیب داده‌‌اند. از آن "طنز"های خنک٬ پوچ و احمق‌پسند که من فکر نمی‌کنم جز تهیه‌کنندگان برنامه‌ی «دیسکوزمانه» کسی را بخنداند. در کنار یاوه‌سرایی‌های بی‌نظیر٬ مصاحبه‌کننده جایی می‌پرسد:

اون پا [منظور پای بدون کفش گزارشگر عراقی است] چطور میشه؟

پاها به بوی گند خودشون ادامه میدن و تاریخ تکرار میشه ... (+).

 خیال زمانه‌ای‌ها از بوی گند پاهای خود راحت است٬ زیرا به عنوان دست‌بوسان قدرت لازم نیست کفش خود را از پا دربیاورند. کافی است کمی دولا شوند٬ که می‌شوند.


در باره‌ لفظ «جهان سومی»این‌جا  نوشته‌ام. استفاده از صفت «جهان‌سومی» جهت تحقیر ملت‌های غیراروپایی البته در غرب هم وجود دارد٬ اما چنین رفتاری از کسانی که به قول معروف سرشان به تن­شان می­ارزد سرنمی‌زند. غربی‌هایی که به نیت تحقیر از این «لقب» ااستفاده می­کنند، عده­ای هرزه‌گوی بیمار و حقیر هستند که در همه نقاط جهان یافت می­شوند و کسی عقاید و نظرات آن­ها را معیار قرار نمی­دهد. مگر در ایران تعداد کسانی که برای ترک­ها جک می­سازند، رشتی­ها را مورد تمسخرقرارمی­دهند، افغانی­ها را تحقیر می­کنند و به عرب­ها ناسزا می­گویند کم است؟ و مگر کسی «نظر» آن­ها را معیاری برای داوری در مورد اقوام و ملت‌های دیگر قرارمی‌دهد؟ اما استفاده از این لقب نزد برخی از ایرانی‌ها رایج است. آن‌ها با جهان‌سومی‌خواندن ملت‌های غیراروپایی٬ از جمله هموطنان خود٬ می‌خواهند با رسم خطی بین خود و آن‌ها٬ «جهان‌اولی» شده و از حقارت خویشتن بگریزند.

بالاخره عباس معروفی هم نظر خود را در باره  لنگه‌کفش بیان کرد. توضیح این‌که٬ خطی که این قسمت را از بخش بالایی این پست جدا کرده است باید نشان دهد که هدف من نشاندن معروفی کنار آدم‌های حقیر و ورشکسته‌ای نظیر زهری نیست. بحث در باره‌ی نظرات معروفی٬ ماهیتا بحث دیگری است. اما اجازه بدهید پیش از این‌که ببینیم معروفی در باره «لنگه‌کفش» چه می‌گوید٬ برای ما خاطره‌ای تعریف کند: «در قطاری به مقصد وین همسفرم پرسید: شما کجایی هستید؟ گفتم ایرانی. دیدم لب و لوچه‌اش آویزان شد و دیگر با من حرف نزد. پاکت پسته‌ام را جلوش گرفتم، گفت که میل ندارد. جلو زنش گرفتم، او هم نگاهی به شوهرش کرد و با چشم‌هاش گفت نه. داشتم کهیر می‌زدم، آن برخورد خوب اول‌شان که کمک کردند ساکم را گذاشتم آن بالا، و این رفتار ناگهانی عجق‌وجق! من هم شانه بالا انداختم که به جهنم. آدم وقتی ایرانی باشد تنها می‌ماند».

البته به این که تا چه حد می‌شود برای رفتار عوام اروپایی‌ها که تصاویر ارایه‌شده توسط رسانه‌ها را دربست می‌پذیرند٬ ارزش قایل باشیم٬ کاری ندارم. اما اگر پیش‌شرط تنها نماندن٬ پذیرش تصاویر یادشده باشد٬ من شخصا از خداوند خواهان عنایت تنهایی جاودانه‌ام!

باری معروفی پس از چرت کوتاهی قلم و کاغذ را برمی­دارد و شروع به نوشتن می­کند. «دو سه ساعتی نوشتم ... و بعد شروع کردم به نشانه‌گذاری دو متن فارسی و آلمانی سال بلوا. ... کتاب آلمانی روی میز بود. مرد گفت: اجازه دارم این را ببینم؟

با دلخوری گفتم: بله، البته.

و ناگهان همینجور که عکس پشت جلد را با من مقایسه می‌کرد با هیجان پرسید: شما نویسنده‌ی این کتاب هستید؟».

آه که چه زیباست هیجان سوسیس‌فروش آلمانی!

«و... بگذریم. بعد ما دوست شدیم، آنها مرا به شام دعوت کردند، به رستوران قطار رفتیم، و آنجا بود که همسفرم اقرار کرد: از بس همراه ایران کلماتی چون تروریست و دروغ و اعدام و زندان و شلاق شنیده، ترش می‌کند» (+).

آدم وقتی ایرانی باشد تنها می­ماند، اما اگر «نویسنده ایرانی» باشد، تنها نمی­ماند. معروفی از این­که یکی از «آن­ها» او را تحویل گرفته است خیلی خوشحال است. با او دوست می­شود. آیا این مرد چه­کاره است؟ معروفی جوابی به این پرسش نمی‌دهد. داروخانه­چی؟ سوسیس­فروش؟ کارمند پست یا بانک؟ شاید معلم یا راننده تریلی بوده است؟ داروخانه­چی­­ست یا درشکه­چی؟ فرقی نمی­کند. مهم این است که او یکی از «آن­ها» است. (جایی در یک بررسی جامعه­شناسانه فیلم­های وسترن خوانده­ام که کابوی سفیدپوست گاوچران٬ یا با زن سرخ‌پوست ازدواج نمی‌کند٬ یا وقتی که قرار است با زن سرخپوست ازدواج کند، نه با یکی از دخترهای معمولی قبیله بلکه با دختر رئیس قبیله ازدواج می­کند. تعلق او به «آن­ها»، او را همسطح خانواده آقای خرس­خاکستری، رئیس قبیله "شایان" می­کند).

 *

معروفی در پیامگیر وبلاگ خود٬ در باره موضوع «لنگه‌کفش» به یکی از کامنت‌گذاران به نام آرش یک مقاله هدیه کرده است. معروفی در ابتدا در محکومیت رفتار گزارشگر تلوزیونی عراقی منتظرالزیدی٬ یکی از دلایل خود را در دهان جرج بوش می‌گذارد:

زیدی این فرصت را به جرج بوش می‌دهد که بگوید « بله، اینها وحشی‌اند. اگر این یارو راست می‌گفت چرا لنگه کفشش را به صورت صدام حسین خودشان پرت نکرد؟ ما فضایی برای اینها ساخته‌ایم که حتا به آنها فرصت می‌دهد حرف بزنند، اما آنها لنگه کفش پرت می‌کنند».

یکی دیگر از دلایل او که بنیاد آن روی این درک آشنا  قرار دارد که «وقتی "بدها" می‌گویند آری٬ "ما" باید بگوییم نه» این است که «وزیر فرهنگ اسبق ما فیلم را از یوتیوب برداشته در دسکتابش گذاشته ...».

اما دلیل اصلی باید این باشد:

«یک لنگه کفش در پرواز است. این خشم چارواداری و سلیطه‌ی کفش‌پرانی٬ دل‌شان [دل وبلاگ‌نویس‌های اروپانشین] را نمی‌لرزاند، آنها را به خود نمی‌آورد، درد نمی‌کشند ...».

کدام درد باید من وبلاگ‌نویس اروپانشین را به خود آورد؟ دل من وبلاگ‌نویس اروپانشین باید از چه بلرزد؟ از جنایات هولناک نیروهای اشغالگر در عراق؟ از داغ مادران و پدران؟ از بیوه‌ها؟ از آن دختر خردسالی که گروهی از سربازان آمریکایی پس از تجاوز٬ او و خانواده‌اش را کشته و آتش زدند؟ و الزیدی از سوی آن‌ها اعتراض خود را به این جنایت‌ها اعلام کرد؟

«این یک بوسه‌ی خداحافظی است. ای سگ! بوسه‌ایی از طرف بیوه‌ها٬ یتیم‌ها و به قتل رسیده‌ها».

 جواب معروفی به این سؤال منفی است.

نه. آن‌چه باید دل من وبلاگ‌‌نویس اروپانشین را به درد بیاورد (باورش سخت است٬ اما) این است:

«که از فردا مردم کشور ما یک لنگه کفش به دست، می‌خواهند پوزه‌ی آمریکا را به خاک بمالند، و این حیثیت جامعه‌ی من است که با لنگه کفش هوا می‌شود تا دنیا از تصویرش بخندند. تصویر شتر و دیوار خرابه‌ی کویر دیگر قدیمی شده، حالا تصویر جدیدی از مردم ایران در خیابان آزادی با لنگه کفش روی جلد مجلات غرب به چاپ می‌رسد».

در یک کلام٬ معروفی به این فکر است که مبادا پروپاگاندای ماس‌مدیا باعث شود وقتی سروکارمان با سوسیس‌فروش‌های آلمانی می‌افتد٬ ترش کنند. برای من وبلاگ‌نویس رفتار مس‌مدیا و طرز فکر سوسیس‌فروش‌های آلمانی در این مورد خاص اهمیتی ثانوی دارد. اما موارد دیگری بوده‌ (و هست) که نسبت به آن حساس بوده‌ (و هستم). مانند پروپاگاندای همه‌جانبه‌ای که تلاش می‌کرد (و هنوز می‌کند) با اثبات این ادعا که ایران به فکر ساختن بمب‌اتمی٬ و احمدی‌نژاد یک هیتلر جدید است٬ اذهان غربی را برای حمله‌ی احیانا اتمی به ایران مهیا کند. معروفی در این مورد خاص به مس‌مدیا توجه‌ی نداشت٬ و در یک فستیوال رسمی٬ بی‌اعتنا به این‌که سازمان انرژی اتمی چه می‌گوید٬ بی‌اعتنا به این‌که شانزده سازمان مخفی آمریکایی ساخت بمب اتمی در ایران را نفی می‌کنند٬ از پشت تریبون اعلام کرده بود که ایران در پی دستیابی به سلاح اتمی است٬ سران حکومت ایران به بمب اتمی فکر می‌کنند.

 حالا یکی از آن شاه‌جمله‌هایی که پس از خواندن آن دو راه برای آدم می‌ماند. یا باید گفت: جمالشو عشق است٬ یا در آن تأمل کرد: که در این صورت معلوم می‌شود بیشتر انسان‌ها در طول تاریخ تا به امروز اشتباهی خود را انسان نامیده‌اند.
«نه برادر، کفش‌های منتظرالزیدی مثل همه‌ی کفش‌ها بوی عرق و چرم می‌دهد. هروقت انسان یاد گرفت که از اشیا برای خاموش کردن آتش خشم خود استفاده نکند، اسمش می‌شود انسان».

مثلا٬ خوانده‌ام که ولفگانگ گوته (بله بله٬ همون که دوست حافظ بود!) وقتی خشمگین می‌شد٬ بشقاب‌های قیمتی خانه را می‌شکست. اما بشقاب توی لیست اشیاء معروفی نیست!

«و راستی می‌دانی اشیا یعنی چی؟ یعنی میز، تفنگ، پول، قدرت، سنگ، طناب، دشنه، مقام، و هر چیز که از کلمه و شأن انسان دور باشد» (+).

مدت‌ها پیش قصد کرده بودم یک‌بار که معروفی برای (مثلا) یکی از این جلسات کتاب‌خوانی به وین می‌آید٬ خودم را به او معرفی٬ و با او سلام‌واحوال‌پرسی کنم. یقین داشتم می‌توانست پس از یک گپ کوتاه بفهمد که با او دشمنی ندارم. اما پس از این‌که آن اعلامیه‌ی امنیتی خشم‌آلود را علیه من صادر کرد٬ از این کار پشیمان شدم. راست‌اش می‌ترسم تا بگویم «مانی ب.»/ از چیزهایی استفاده کند که از کلمه و شأن انسان دور باشد! ادامه ...

شروع ماجرا ...

+   2008/12/25   12:16   مانی ب.  |