فقط یک بدی دارد. صدای ناجوری که از خشخش برگهای خشک٬ هنگام راه رفتن روی آنها برمیخیزد٬ در مغز میپیچد وامکان هرگونه فکر درست و حسابی را از آدم سلب میکند. مسئله در مورد بچههای کنجکاو کوچکی که تازه راه افتادهاند و دایما در حال کشف جهان هستند٬ البته فهمیدنی است. همینطور به رفتار بچهمدرسهایها که در تمام جهان عاشق سروصداهای بیهوه هستند٬ و با پاهای خود صدای برگها را درمیآورند٬ باید به دیدهی اغماض نگریست. اما این زوجهایی که دست هم را میگیرند و جایی که نباید بچگیشان گل کند٬ گل میکند٬ و «به یاد آن روزها» یا برای تولید روزهایی که بشود در آینده آنها را «آن روزها» نامید٬ عاشقانه خشخش راه میاندازند٬ اعصاب آدم را خرد میکنند. همینکه مقداری برگ پاییزی روی زمین جمع میشود٬ ناگهان از دخترکهای معصوم دبستانی٬ تا اساتید دانشگاهی وبلاگنویس٬ دخترهای تازهبالغ عاشق تا خانمهای خانهدار«به یاد آنروزها» و متأسفانه تعدادی مرد جوان لوس که با هر پائیز تعدادشان افزایش مییابد٬ در بارهی این خشخش اعصابخردکن نغمهسرایی میکنند٬ شعرهای اشکآلود میسازند٬ خاطرات سوزناک و نامههای حزنانگیز مینویسند. کسی که تغییر فصلها را در این شهر مجازی بیدروپیکر وبلاگستان دنبال کند٬ ناگهان میبیند با شروع فصل پاییز٬ خشخش برگهای پاییزی فضای این شهر را پرمیکند٬ و در جویهای آن اشک راه میافتد.
اینجا اما دوسهروز پیش کمی برف آمده است و دیگر از برگهای مرطوب صدا درنمیآید. جاده خلوت است٬ خشخشیها پیدایشان نیست (عدهای از آنها احتمالا کنار بخاری نشستهاند و مشغول کشف ارتباط بین سپیدی برف و سینهی یار هستند). میدونید این یعنی چی؟ این یعنی اینکه حالا بهترین موقع برای قدمزدن است.