آخر هفته با دوستی در یک راه صحرایی خارج شهر قدم میزدیم. بهار با گرمای مطبوع خود، بارنگها، بوها و آواز پرندهها، در شکوهی کامل همهجا را تسخیر کرده بود.
همه چیز در تب و تاب بود. برگهای ریز مچالهشده پوستهی سخت جوانهها را میدریدند و در مقابل آفتاب خود را باز میکردند. چلچلهها مستمرا به این سو و آن سو میپریدند. گنجشکها گروه گروه سر مادهها در جنگ و دعوا بودند. سرههای نر در رقابتی غیرقابل شرح با یکدیگر، چهچهه میزدند. آدم از اینکه حنجرهی آنها از این آوازخوانی پرهیجان و طولانی زخم نمیشود، تعجب میکند. سوسکها و جیرجیرکها لابلای سبزهها دنبال هم میگذاشتند. پشههایی که تازه به دنیا آمده بودند، مانند ستارههایی در آفتاب میدرخشیدند. تعدادشان زیاد بود. در همین علفزار کوچکی که از کنارش میگذشتیم شاید چندین میلیون بودند. تمام فضا را پرکرده بودند. اینجور موقعها کسی که در حال گردش است، اگر مواظب نباشد، با هر نفس سهچهارتای آنها را به دهان و دماغ خود میکشد.
اما دماغ فقط از جانب پشهها مورد تهدید نیست. هجوم مخلوطی از عطر شکوفهها و گلهای مختلف بیهوش کننده است. بخصوص در مه صبحگاهی یا در هوای دمکرده و مرطوب بعداز ظهر که از دست آن گریزی نیست و اگر آدم مواظب خودش نباشد، ممکن است دیوانه شود. آدم باید دایما حواس خود را از آنها پرت کند. باید ذهن خود را به هر طریق ممکن مشغول کند، و این عطرهای گیجکننده را نبوییده بگیرد، همانطور که رنگآمیزی خیرهکننده اطراف را باید ندیده بگیرد.
در کنار جاده علفهای تازه در نسیم به آرامی تکان میخوردند. گلهای ریز و درشت صحرایی با رنگهای مختلفی کنار هم روییده بودند. نقطهها و لکههای کوچک زرد، آبی، نارنجی، صورتی و بنفش همهجا درمیان انبوه سفیدیهای گلهای ریز، در بینظمی منظمی پخش بودند.
رنگ سفید در زمینهی علفزار بعد از سبز، جای دوم را داشت.
این گلهای سفید، یا درواقع خوشههای سفیدرنگی که از دهها گل فوقالعاده ریز درست شدهاند، آدم را یاد لباس عروس میاندازند. هرساله در دوسوی این جادهی صحرایی به صورتی انبوه درمیآیند. آنها را خیلی دوست دارم. همینطور که میرفتیم دست دراز کردم که شاخهای بچینم.
دوستم که اغلب گلهای وحشی و گیاهان صحراییای را که در پیادهرویها میبینیم میشناسد٬ گفت: «میدانی که سمیست!». بعد پرسید: «آن را میشناسی؟». گفتم نه. اضافه کرد:
Schierling
حرف او به نظرم جالب آمد، اما آنموقع آواز پرندهها، رنگها و بوهای گیجکننده مانع فکرکردن بودند. اما وقتی به خانه آمدم، در وب دنبال گل شیرلینگ گشتم.
بله، حدس شما درست است. من هم اگر کمی فکر میکردم لزومی به جستجو در وب نبود:
شیرلینگ همان شوکران است که عصارهی آن را سقراط نوشید.
با خودم فکر کردم اینهمه سال در این باریکهراهی که هر بهار دوطرف آن خرمن خرمن شوکران میروید، قدم زدهام و تازه حالا فهمیدم که گلی که آن را دوست دارم شهره به قتل سقراط است.
سقراط را کشتند. سقراط جام شوکران را نوشید. یک تضاد بخصوصی در این حرف هست که باید آن را مرتفع کرد. مورد سقراط یک مورد استثنایی است. باید گفت: سقراط بنا بر حکم قانون خودکشی کرد (+).
*
وقتی دنبال شوکران میگشتم از وجود یک ماهنامهی ادبی هم آگاه شدم که «شوکران» نام دارد. این نامگذاری به نظرم تعجببرانگیز میرسد. چه حکمتی در این نامگذاری هست؟ آیا عصارهی این ماهنامه هم مرگآور و کشنده است؟
*
از وجود یک فیلم به نام «شوکران» هم با خبر شدم. فیلم را نمیشناسم، اما دوست دارم از کسی که آن را دیده است بپرسم که چه ربطی به شوکران دارد.
*
بعد از وبلاگ رمزآشوب سردرآوردم و به شعری آشنا از رئیس قبیلهی شاعران، شاملو رسیدم، «خطابه تدفین»که با ماجرایی تکاندهنده پیوند خورده است:
...
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجری آتش فشانها
...
شاملو در ابتدا این شعر را به خسروروزبه تقدیم کرده بود. آیا منظور شاملو در این شعر این است که "مبارزان" سیاسی کاشفان فروتن شوکران هستند؟
ماجرای تکاندهندهای که از آن صحبت کردم در وبلاگ رمزآشوب آمده است. نوشتهای جالب و خواندنی است (+). شاملو پس از آنکه فهمید که خسرو روزبه محمد مسعود (روزنامهنگار) را به قتل رسانده است، با گردش قلم نام روزبه را خط میزند.
ببینید شاملو در این باره چه میگوید:
«مناسبت این شعر – اعدام خسرو روزبه – برای همیشه منتفی است. "بشر اولیه"ای که تنها برای ایجاد بهرهبرداری سیاسی حاضر شود در مقام جلادی فاقد احساس، دست به قتل نفس موجودی حتا بیارجتر از خود بیالاید تنها یک جنایتکار است و بس. تایید او، به هر دلیل که باشد، تایید همهی جلادان تاریخ است. متاسفانه بسیار دیر به اقاریر این شخص دست یافتم».
به قول خالد رسولپور نویسندهی رمزآشوب: «انگار اگر مقتول باارجتر از قاتل بود، دیگر قاتل را نمیشد جلاد یا بیاحساس دانست!».
این "دوستداران" غیرتمند شعر به «اقاریر» رئیس خود توجه نمیکنند؟ فکر نمیکنند که ما جامعهای میخواهیم که در آن انسانها به باارجتر و بیارجتر تقسیم نشوند؟ نمیدانند که تقسیمبندی انسانها به بیارج و باارج همیشه زمینهی جنایت بوده است؟
.