حفارگرم

کار من حفاریست

و در اين حفارى رازها یافته­ام

«چيزهايى هست كه نمی­دانم».

اما در پنهان

چيزهاى دگرى يافته­ام

هم­چون سحر

كه نمی­گذارد دل من

به دلی راه برد

و برعكس

كه نمی­گذارد دستى

دستم بفشارد با مهر.

زندگى مثل آب

از لای انگشت‌هایم

فرومی­ریزد بر خاك.

شايد ...

شاید دل من بيمار است؟

آه ...

نكند قرعه به نامم خورده­ست

و خداوند وجودم را

مايه عبرت ديگران ساخته است؟

.

 

+   2007/1/24   11:4   مانی ب.  |