حفارگرم
کار من حفاریست
و در اين حفارى رازها یافتهام
«چيزهايى هست كه نمیدانم».
اما در پنهان
چيزهاى دگرى يافتهام
همچون سحر
كه نمیگذارد دل من
به دلی راه برد
و برعكس
كه نمیگذارد دستى
دستم بفشارد با مهر.
زندگى مثل آب
از لای انگشتهایم
فرومیریزد بر خاك.
شايد ...
شاید دل من بيمار است؟
آه ...
نكند قرعه به نامم خوردهست
و خداوند وجودم را
مايه عبرت ديگران ساخته است؟
.