برهنه بود. در خیابانهای گرم میچرخید و از عریانی خود شرم نداشت. سرمیخورد، پایش میلغزید، زمین میخورد اما زانویش زخم نمیشد و او را درد نمیگرفت. درختها از سر راه او کنار میرفتند. از دیوارها میگذشت و از سر نردهها به آسانی میپرید. قطرهها با هم یکی میشدند و روی آسفالت آبی میسریدند. جویبارهای کوچک نقرهای راه میافتادند، در راه به هم میپیوستند و جاری میشدند. او همه چشم بود و هیچ ترسی از «سیل» نداشت.
.