برهنه بود. در خیابان­های گرم می­چرخید و از عریانی خود شرم نداشت. سرمی­خورد، پایش می­لغزید، زمین می­خورد اما زانویش زخم نمی­شد و او را درد نمی­گرفت. درخت­ها از سر راه او کنار می­رفتند. از دیوارها می­گذشت و از سر نرده­ها به آسانی می­پرید. قطره­ها با هم یکی می­شدند و روی آسفالت آبی می­سریدند. جویبارهای کوچک نقره­ای راه می­افتادند، در راه به هم می­پیوستند و جاری می­شدند. او همه چشم بود و هیچ ترسی از «سیل» نداشت.

.

+   2007/1/19   11:1   مانی ب.  |